آخر چو شمع سوختم از برگ و ساز خویش


یارب نصیب کس نشود امتیاز خویش

لیلی کجاست تا غم مجنون خورد کسی


از خویش رفته ایم به توفان ناز خویش

بوی خیال غیر ندارد دماغ عشق


عالم گلی ست از چمن بی نیاز خویش

این یک نفس که آمد و رفت خیال ماست


بر عرش و فرش خندد و شیب و فراز خویش

در عالمی که انجمن کوری و کری است


هر نغمه پرده بست بر آهنگ ساز خویش

هر کس اسیر سلسلهٔ ناز دیگر است


ما و خط تو، زاهد و ریش دراز خویش

این بیستون قلمرو برق جمال کیست


هر سنگ دارد آتش شوق گداز خویش

بر آرزوی خلق در خلد واگذار


ما را نیاز کن به غم دلنواز خویش

بی پردگی نقاب بهار تعینیم


گل باغ رنگ دارد از اخفای راز خویش

از دور باش عالم نامحرمی مپرس


خلقی زده ست حلقه به درهای باز خویش

بیدل به بارگاه حقیقت چه نسبت است


ما را که نیست راه به فهم مجاز خویش